u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
یکشنبه 86/5/21 ساعت 7:31 صبح شخصی عاشق دختری بود،و سالیان دراز آرزوی وصال او را داشت پس از چندین سال به معشوق پیغام داد که در فلان مکان نیمه شب حاضر باش که برای دیدن تو خواهم آمد،از ناحیه معشوق برای عاشق خبر آوردند که بسیار خوب قبول است عاشق از شنیدن این خبر گوسفندها قربونی کرد وبه فقرا؛بخشش واحسان نمود وهمان شب در مکان گفته شده ،منتظر بنشست ولی متاءسفانه خوابش گرفت،چون نیمه شب شد،معشوق آمد واو را در خواب دید،در بالین او نشست وقدری از آستین قبایش را برید وچند گردو در جیب او ریخت،یعنی تو هنوز طفلی ولیاقت عشقرا نداری برو با این گردوها بازی کن.
چون سحر از خواب ،عاشق برجهید*آستین وگرد کانها را بدید گفت معشوق ما همه صدق وصفا است *آنچه بر ما می رسد آنهم ز ما است نوشته شده توسط: مهربون ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ امید آنکه خیر باشد! ********************************* |
||||
******************** :: حقیقتش ::
******************** :: در این مورد چیزی به کسی نگی ها،بین خودمون بمونه:: ******************** :: آرشیو :: ******************** :: دوستان من :: |
||||