u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
![]() |
||||
![]() |
سه شنبه 86/4/26 ساعت 7:48 عصر جمع ،جمع دوستان بود این بار بغیر جلسات دیگه بود میخواستند از میان آن جمع دختری را خواستگاری کنند که یکی یکدونه وبقولی زمان ازدواجش رسیده بود بهر حا ل دختر ما در اون جمع آنروز نبودالبته خود منهم نبودم حالا بهر علت،بالاخره توسط واسطه ای از جانب بابای پسر به سرپرست دختر این پیشنهاد داده شد.اما زود جواب داده نشد. تا......فردای همون روزآقای خانواده مسئله رو با خانواده اش مطرح میکنه البته پیش از اینکه آقا صحبت رو شروع کنه مادر خانواده متوجه می شه ومیگه بگم که چی می خواهی بگی؟ آقا:چی میخوام بگم خانم:اشتباه نکنم میخواهی بگی که از دختر خونه توسط ....=خواستگاری شده آقا:چطور متوجه شدی؟ خانم:از آنجائیکه سال پیش در همین مورددو دفعه خوابشو دیدم وبراتون هم توضیح دادم آقا :درسته همینطوره خانم:خیر انشاءالله من که با این وصلت موافقم مهم موافقت دخترمونه آقا : بهر حال شما هم آمادش کنید که موقع ازدواجش رسیده . فرزندان خونه:ای بابا ما رو چه قافلگیر کردی مگه میشه خواهرمون! مگه می خواد ازدواج کنه؟ آقا:بهرحال نمیشه که بمونه اگه سعادتش این باشه باید خوب ازدواج کنه. حالا دیگه صحبت مادر با دختر شروع میشه آخه میدونی چیه دختره زیاد با ازدواج فامیلی موافق نیست بخاطر همون هم مادر موظف شده تا اورا متقاعد کنه چون خانواده پسر رو خوب وایده آل میدونند بهر نحوی دختر رو به این ازدواج راضی کنه. روز اول مادر:دخترم دیگه بزرگ شدی وقتشه که دیگه یواش ، یواش مستقل بشی تشکیل زندگی بدی دیگه از این فردیت خارج بشی. دختر:همانطور بمانند روزهای دیگه به چهره ی مادر نگاه میکنه اما متوجه ی صحبتهای اون نمیشه پس حرفی نمیزنه ولبخند ریزی در چهره اش ایجاد میکنه مادر: چند دقیقه ای بعد که در حال انجام کارهای آشپزخانه است میگه :راستی عزیزم بنظر تو در بین خانواده البته با بیان نام ایشان کدوم از افراد این خانواده با شخصیتترند M ،کمی شوته شما که میدونی بابای من آدم مقیدی بوده پس دوست داره که منهم همون باشم که اون میخواد من دوست ندارم نامحرم منو ببینه.B،حلقه ی اشکی در چشمانش جمع میشه روز دوم = مادر:عزیزم دوست داری ازدواج کنی؟ دختر : با شرم سنی خودش آروم میگه خوب بله مادر :چه مرحله از ازدواج برای تو خوشاینده دختر:لباس عروسی پوشیدنش مادر :تشکیل خونه وزندگی چی؟ دختر:خوب کمی سخته اما من پیش شما خیلی چیزها رو از زندگی یاد گرفتم شاید بتونم از مشکلات بعدی اونهم بربیام . مادر :مکثی میکنه دختر رو در آغوشش میگیره وصورت نازنین دختر رو میبوسه بعد میگه میدونستم که دیگه بزرگ شدی وحالا میتونی تصمیم درست برای خودت بگیری.خوب بحث امروز هم تموم میشه تا... روز سوم =مادر:عزیزم ببین منو بابای خونه میدونی که فامیل بودیم واینو هم میدونی که از ازدواجمون راضی هستیم درسته که شاید گاهی مشاجراتی بوده اما این که حمل بر تنفر نیست گهگاهی پیش میآد دیگه آخه از قدیم گفتند( که البته کمش نه زیادش )مشاجرات چاشنیه زندگیه ولی خوب با این حساب همدیگر رو خیلی دوست داریم که باید خطاهای همدیگر رو بهم ببخشیم اما در کل یک خانواده ی خوشبختی هستیم میدونی چرا؟ چون ما فامیل بودیم وهمدیگر رو میشناختیم روی همین حساب راضی از زندگیمون هستیم حالا اگه غریبه بود ممکن بود با مشکلاتی روبرو بشیم که انتظارش رو نداشته باشیم البته (این حرفها برای اینه که بلکه راضیش بکنم مگرنه در هر موارد بد وخوب هست ). دختر :آخه مگه میشه با فامیل باز نمیدونم!!! اما تا حدودی فکر کنم درجه ی مخالفتش با این صحبتها تغییر کنه یعنی ممکنه که راضی بشه اما هنوز منظور منو ندونسته انگاری توی باغ نیست نوشته شده توسط: مهربون ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ امید آنکه خیر باشد! ********************************* ![]() ![]() ![]() |
![]() |
||
![]() |
******************** :: حقیقتش ::
******************** :: در این مورد چیزی به کسی نگی ها،بین خودمون بمونه::
******************** :: آرشیو :: ******************** :: دوستان من :: |
![]() |
||
![]() |
![]() |